loading...
حکایت نامه
خشایار شرافت بازدید : 31 یکشنبه 24 فروردین 1393 نظرات (0)
از كوفي عنان (دبير كل سابق سازمان ملل و برنده صلح نوبل) پرسيدند: بهترين خاطره ي شما از دوران تحصيل چه بود؟
او جواب داد: «روزي معلم علوم ما وارد كلاس شد و برگه ي سفيد رنگي را به تخته سياه چسباند. در وسط آن لكه‌اي با جوهر سياه نمايان بود.»
معلم از شاگردان پرسيد: «بچه ها در اين برگه چه مي بينيد؟»
همه جواب دادند: «يك لكه سياه آقا.»
معلم با چهره اي انديشمندانه لحظاتي در مقابل تخته كلاس راه رفت و سپس با دست خود به اطراف لكه سياه اشاره كرد و گفت: «بچه هاي عزيز چرا اين همه سفيدي اطراف لكه سياه را نديديد؟»
كوفي عنان مي گويد: «از آن روز تلاش كردم اول سفيدي (خوبي‌ها، نكات مثبت، روشنايي ها و…) را بنگرم.»
خشایار شرافت بازدید : 44 شنبه 23 فروردین 1393 نظرات (0)

پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن :
راز دل به زن مگو ، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو .

بعد از این که پدر ازدنیا رفت پسر خواست بداند که چرا پدرش به
او چنین وصیتی کرده؟ پیش خودشگفت : امتحان کنم
ببینم پدرم درست گفته یا نه.
هم زن گرفت، هم قرض کردو هم با آدم کم عقل دوست شد.
روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه کشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش رازیرزمین پنهان کرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : چه شده؟ خون ها مال چیست؟
مرد گفت : آهسته حرف بزن. من یک نفر را کشته ام. او دشمن من بود.
اگر حرفی زدی تو را هم می کشم. چون غیر از من و تو کسی از این راز خبرندارد. اگر کسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای.
زن،تا اسم کشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : مردم بهفریادم برسید.
شوهرم یک نفر را کشته، حالا می خواهد مرا هم بکشد. مردم دهبه خانه آنها آمدند. کدخدای ده که کم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محکمه قاضی ببرد. در راه که می رفتند به آدمنوکیسه برخوردند.
مرد نوکیسه که از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : پولی را که به تو قرض داده ام پس بده. چون ممکن است توکشته بشوی و پول من از بین برود.
به این ترتیب، مرد، حکمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد

خشایار شرافت بازدید : 29 جمعه 22 فروردین 1393 نظرات (0)

مولوی در مثنوی می‌گوید: صاحبدلی دانایِ راز، سوار بر اسب، از راهی می‌گذشت، از دور دید كه ماری به دهان خفته‌یی فرو رفت و فرصتی نماند كه مار را از خفته دور كند. سوارِ آگاه و رازدان، با گُرزی كه به كف داشت ضربه‌یی‌چند به خفته نواخت. خفته از خواب برجست و حیران و پریشان، سواری گرز بر‌كف در برابر خود دید. سوار باردیگر ضربتی بر او كوفت و بی‌آن‌كه فرصتی دهد، او را ضربه‌باران كرد. مرد، به‌ناچار، روی به‌گریز نهاد و سوار در پی او تازان و ضربه‌زنان، تا به درخت سیبی رسیدند كه در پای آن سیبهای گندیدهٌ فراوانی پراكنده بود. سوار او را ناگزیر كرد كه از آن سیبهای گندیده بخورد. مرد سیبهای گندیده را میخورد و پیاپی به سوار نفرین می‌فرستاد و بی‌تابی می‌كرد:


بانگ می‌زد، ای امیر آخر چرا
قصدِ من كردی، چه كردم مر‌ترا؟
شوم ساعت كه شدم بر تو پدید
ای خُنُك آن را كه رویِ تو ندید
می‌جهد خون از دهانم با سُخُن
ای خدا، آخر مكافاتش تو كن


وقتی مرد از آن سیبها، تا آن‌جا كه توان داشت، بلعید، سوار او را ناگزیر كرد كه در آن صحرا، با‌شتاب، بدود. مرد شتابان سر‌به‌دویدن نهاد. دوان‌دوان به‌پیش می‌رفت، به زمین می‌غلتید و باز برمی‌خاست و باز می دوید، به گونه‌یی كه «پا و رویش صد هزاران زخم شد».

این ضربتها و دویدنها چندان ادامه یافت تا مرد به حالِ «قی» افتاد و آن سیبهای گندیده و به‌همراه آن مار از دهانش بیرون ریخت. مرد ناسزاگو و خشمگین وقتی چنین دید به راز آن ضربه‌ها و آزارها پی برد و زبان به ‌پوزشخواهی گشود:

چون بدید از خود برون آن مار را
سَجده آورد آن نكو‌كردار را
گفت تو‌خود جِبرَئیل رحمتی
یا خدایی كه ولیّ نعمتی
ای مبارك ساعتی كه دیدِیَم
مرده بودم جانِ نو بخشیدیَم
ای خُنُك آن را كه بیند رویِ تو
یا درافتد ناگهان در كوی تو
تو مرا جویان مثالِ مادران
من گریزان از تو مانندِ خَران
ای روانِ پاكِ بِستوده، ترا
چند گفتم ژاژ و بیهوده، ترا
ای خداوند و شَهَنشاه‌و امیر
من نگفتم، جهل من گفت، این مگیر
شِمّه‌یی زین حال اگر دانِستَمی
گفتنِ بیهوده كی تانِستَمی
عفو كن ای خوبرویِ خوب‌كار
آن‌چه گفتم از جنون، اندر‌ گذار

خشایار شرافت بازدید : 30 پنجشنبه 21 فروردین 1393 نظرات (0)

دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه انگیز

6-پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد . بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفته اند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید .
وقت ضرورت چو نماند گریز         دست بگیرد سر شمشیر تیز 

ملک پرسید چه می گوید . یکی از وزرای نیک محضر گفت ای خداوند
همی گوید : والکاظمین الغیظ والعافین عن الناس
ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت .وزیردیگر که ضد او بود گفت ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز براستی سخن گفتن این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت
ملک روی ازین سخن در هم آمد و گفت : آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این در خبثی و خردمندان گفته اند :
دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه انگیز       هر که شاه آن کند که او گوید 

حیف باشد که جز نکو گوید                 بر طاق ایوان فریدون نبشته بود:  


جهان ای برادر نماند بکس                  دل اندر جهان آفرین بند و بس 

مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت            که بسیار کس چون تو پرورد و کشت 

چو آهنگ رفتن کند جان پاک               چه بر تخت مردن چه بر روی خاک
 

خشایار شرافت بازدید : 24 چهارشنبه 20 فروردین 1393 نظرات (0)

محمود سبکتکین در خاک

یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را بخواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی گردید و نظر می کرد . سایر حکما از تاویل این فروماندند مگر درویشی که بجای آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دگرانست .
بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند ///// کز هستیش بروی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل ///// خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرخ نوشین روان بخیر ///// گرچه بسی گذشت که نوشین روان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر ///// زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند 

خشایار شرافت بازدید : 32 سه شنبه 19 فروردین 1393 نظرات (0)

گر شبها همه قدر بودي                                          شب قدر بي قدر بودي
گر سنگ همه لعل و بدخشان بودي                پس قيمت سنگ و لعل يکسان بودي 

خشایار شرافت بازدید : 25 دوشنبه 18 فروردین 1393 نظرات (0)

خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد؛نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.

   درشتی و نرمی به در به است                                   چو فاصِد که جرّاح و مَرهَم نِه است 

  درشتی نگیرد خردمند پیش                                       نه سستی که نازل کند قدر خویش

 نه مر خویشتن را فزونی نهد                                       نه یک باره تن در مذّلت دهد 

خشایار شرافت بازدید : 30 دوشنبه 26 اسفند 1392 نظرات (0)

حافظ

خواجه شمس‌الدین محمد بن بهاءالدّین حافظ شیرازی (حدود ۷۲۷  ۷۹۲ هجری قمری برابر با: ۷۰۶ - ۷۶۹ هجری شمسی)، شاعر بزرگ سده هشتم ایران (برابر قرن چهاردهم میلادی) و یکی از  سخنوران  نامی جهان است . بیش‌تر شعرهای او غزل هستند که به غزلیات حافظ شهرت دارند.او از مهمترین تاثیرگذاران بر شاعران پس از خود شناخته می‌شود.در قرون هجدهم و نوزدهم اشعار او به زبان‌های اروپایی ترجمه شد و نام او بگونه‌ای به محافل ادبی جهان غرب نیز راه یافت.هرساله در تاریخ ۲۰ مهرماه مراسم بزرگداشت حافظ در محل آرامگاه او در شیراز با حضور پژوهشگران ایرانی و خارجی بر‌گزار می‌شود.در ایران این روز را روز بزرگداشت حافظ نامیده‌اند.

خشایار شرافت بازدید : 39 دوشنبه 26 اسفند 1392 نظرات (0)

سعدی

ابومحمد مُصلِح‌الدین بن عَبدُالله نامور به سعدی شیرازی و مشرف الدین (۵۸۵ یا ۶۰۶ – ۶۹۱ هجری قمری، برابر با: ۵۶۸ یا ۵۸۸ - ۶۷۱ هجری شمسی) شاعر و نویسنده‌ی پارسی‌گوی ایرانی است. آوازه‌ی او بیشتر به خاطر نظم و نثر آهنگین، گیرا و قوی اوست. جایگاهش نزد اهل ادب تا بدان‌جاست که به وی لقباستاد سخن و شیخ اجل داده‌اند. آثار معروفش کتاب گلستان در نثر و بوستان در بحر متقارب و نیز غزلیات و دیوان اشعار اوست که به این سه اثر کلیات سعدی می گویند

خشایار شرافت بازدید : 33 دوشنبه 26 اسفند 1392 نظرات (0)

یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید:که از عبادت ها کدام فاضل تر است.

گفت:تو را خواب نیمروز تا در آن{یک نفس} خلق{را} نیازاری.

ظالمی را خفته دیدم نیمروز                          گفتم این فتنه ست خوابش برده به

وان که شب بهتر از بیداری است                    آن چنان بد زندگانی،مرده به      

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    بهترین شاعر کهن ایران کیست؟
    بهترین کمدین مرد ایران کیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 9
  • بازدید سال : 37
  • بازدید کلی : 3,022